سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 22420
  • بازدید امروز: 4
  • بازدید دیروز: 7
  • تعداد کل پست ها: 21
درباره
جامانده...[16]

کجا روم من از این در که خانه ام اینجاست... کبوتر توام و آشیانه ام اینجاست... اگر چه بال و پر من شکسته اما شکر... نشسته ام به سرایت که لانه ام اینجاست...

جستجو
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ

کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
کاربردی




بسم رب الحسین(علیه السلام)...

"اللهم عجل لولیک الفرج"

در شب عاشورا اول کسى که نسبت‏به اباعبدالله(علیه السلام)اعلام یارى کرد،همین برادر رشیدش ابوالفضل بود... بگذریم از آن مبالغات احمقانه‏اى که مى‏کنند،ولى آنچه که درتاریخ مسلم است،ابوالفضل بسیار رشید،بسیار شجاع،بسیار دلیر،بلندقد و خوشرو و زیبا بود(و کان یدعى قمر بنى‏هاشم)که او را«ماه بنى‏هاشم‏»لقب داده بودند...

روز عاشورا مى‏شود،بنابر یکى از دو روایت،ابوالفضل مى‏آید جلو،عرض مى‏کند برادرجان،به من هم اجازه بفرمایید،این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمى‏آورم،مى‏خواهم هرچه زودتر جان خودم را قربان شما کنم...

 من نمى‏دانم روى چه مصلحتى-خود اباعبدالله(علیه السلام) بهتر مى‏دانست-فرمود:برادرم...!حالاکه مى‏خواهى بروى،پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى... (این را هم عرض کنم:لقب‏«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود،چون یک نوبت‏یا دو نوبت دیگر درشبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن رابشکافد وبراى اطفال اباعبد الله(علیه السلام)آب بیاورد... اینجورنیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند،خیر،سه شبانه روزبود که[از آب]ممنوع بودند،ولى دراین خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند... ازجمله درشب عاشورا تهیه کردند،حتى غسل کردند،بدنهاى خودشان را شستشو دادند)... فرمود:چشم...

حالاببینید چه منظره باشکوهى است،چقدر عظمت است،چقدر شجاعت است،چقدر دلاورى است، چقدر انسانیت است،چقدر شرف است،چقدر معرفت است،چقدر فداکارى است...!یک تنه خودش رابه این جمعیت مى‏زند... مجموع کسانى راکه دوراین آب را گرفته بودند چهارهزارنفر نوشته‏اند... خودش را وارد شریعه فرات مى‏کند... اسب خودش راداخل آب مى‏برد... اینرا همه نوشته‏اند... اول،مشکى راکه همراه دارد پراز آب مى‏کند وبه دوش مى‏گیرد...

تشنه است،هواگرم است،جنگیده است،همینطورى که سوار است تازیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مى‏برد زیر آب،مقدارى آب بادومشت‏خودش تانزدیک لبهاى مقدس مى‏آورد... آنهایى که از دور ناظر بوده‏اند گفته‏اند اندکى تامل کرد،بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد... آبها را روى آب ریخت...

 آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید،اماوقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که دراین رجز مخاطب خودش بود نه دیگران... ازاین رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید... دیدند دررجزش دارد خودش را خطاب مى‏کند،مى‏گوید...

اى نفس ابوالفضل...! مى‏خواهم دیگر بعداز حسین(علیه السلام) زنده نمانى... حسین(علیه السلام) دارد شربت مرگ مى‏نوشد،حسین(علیه السلام) بالب تشنه درکنار خیمه‏ها ایستاده است وتو مى‏خواهى آب بیاشامى...؟ !پس مردانگى کجا رفت...؟شرف کجا رفت...؟مواسات کجا رفت...؟همدلى کجا رفت...؟مگر حسین امام تو نیست...؟مگر تو ماموم او نیستى...؟مگر تو تابع او نیستى...؟هرگز دین من به من اجازه نمى‏دهد،هرگز وفاى من به من اجازه نمى‏دهد...

ابوالفضل دربرگشتن مسیر خودش را عوض کرد،خواست ازداخل نخلستان برگردد(قبلاً از راه مستقیم آمده بود)چون مى‏دانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد... تمام همتش اینست که این آب رابه سلامت‏برساند،براى اینکه مبادا تیرى بیاید وبه این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود... درهمین حال بود که یکمرتبه دیدند رجزابوالفضل عوض شد... معلوم شد حادثه تازه‏اى پیش آمده است... فریاد کرد...

به خداقسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید،من دست ازدامن حسین برنمى‏دارم... طولى نکشید که رجز عوض شد...

دراین رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است... این گونه نوشته‏اند:با آن هنری که[در او]وجود داشته است،به هر زحمت‏بود این مشک آب را چرخاند وخودش راروى آن انداخت... دیگرمن نمى‏گویم چه حادثه‏اى پیش آمد،چون خیلى جانسوز است...!

درمیان کسانى که اباعبدالله(علیه السلام) خودرا به بالین آنها رسانید،هیچکس وضعى دلخراش‏تر وجانسوزتر از برادرش ابوالفضل العباس براى او نداشت،برادرى که حسین)علیه السلام) خیلى او را دوست مى‏دارد ویادگار شجاعت پدرش امیر المؤمنین(علیه السلام)است...

درجایى نوشته‏اند اباعبدالله(علیه السلام)به او گفت:برادرم‏«بنفسى انت‏»عباس جانم...!جان من به قربان تو... این خیلى مهم است... وبى جهت نیست که گفته‏اند... عباس که کشته شد،دیدند چهره حسین شکسته شد... خودش فرمود..."الان انقطع ظهرى و قلت‏حیلتى‏"

"منبع: حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص"

باز هم بارش باران غزل های دلم... باز هم دلشدگان وای دلم وای دلم

دل به دریا زدنش را به تماشا بشوید... آنکه طوفان زده بر ساحل دریای دلم

مشک بر دوش ره علقمه درپیش گرفت... وه چه زیبا شده بود حضرت سقای دلم

ناگهان ناله ای مجروح برامد که اخا... بنگر مادرت اینجاست ، زهرای دلم

و سراسیمه به دنبال صدا رفت حسین... رفت و برگشت ولی خم شده آقای دلم

خبری آمده از او خبری نیست دگر... و کسی داد زد ای وای عمو  وای دلم

با همین گریه نوشته میان روضه... علقمه آمده ام لیک با پای دلم

 

السلام علیک یا اباالفضل العباس...






بسم رب الحسین(علیه السلام)...

"اللهم عجل لولیک الفرج"

از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسیکه موفق شد از اباعبدالله(علیه السلام)کسب اجازه کند،فرزند جوانش على اکبر بود... آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده... 

درباره بسیارى از اصحاب،مخصوصاً جوانان،روایت‏شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مى‏آمدند،حضرت به نحوى تعلّل میکرد ولى وقتیکه على اکبر مى‏آید و اجازه میدان میخواهد،حضرت فقط سرشان را پایین مى‏اندازند... جوان روانه میدان شد...

نوشته‏اند اباعبدالله(علیه السلام)چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود... ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشت‏سراو رفت... اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها میرود که ازهمه مردم به پیغمبر تو شبیه‏تر است... 

اینطوربود که على اکبر به میدان رفت... بعدازآن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده وبراى چه آمده است؟-گفت:پدر جان‏"العطش"‏!تشنگى دارد مرا مى‏کشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعه‏اى آب به کام من برسد نیرو مى‏گیرم وباز حمله مى‏کنم...

این سخن جان اباعبدالله(علیه السلام)را آتش میزند،میگوید:پسرجان...!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده میدهم که ازدست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید... این جوان میرود به میدان و باز مبارزه میکند...

مردى است ‏به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است میگوید:کنار مردى بودم... وقتى على اکبر حمله میکرد،همه از جلوى او فرار میکردند... او ناراحت ‏شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم میخورم اگراین جوان ازنزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت... على اکبر که آمد ازنزدیک او بگذرد،این مرد اورا غافلگیر کرد وبا نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان ازاو گرفته شد بطورى که دستهایش رابه گردن اسب انداخت،چون خودش نمى‏توانست تعادل خودرا حفظ کند...

دراینجا فریاد کشید... "یاابتاه!هذا جدى رسول الله"...  پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مى‏بینم وشربت آب مى‏نوشم... اسب،جناب على اکبر را درمیان لشکر دشمن برد،اسبى که درواقع دیگر اسب سوار نداشت... رفت درمیان مردم... اینجاست که جمله عجیبى نوشته‏اند..."فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى‏ عَسْکَرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً "

"منبع:حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص"

حالا که می روی کمی آهسته تر برو... آهسته از مقابل چشم پدر برو

قدری قدم بزن پسرم در برابرم... آرام تر شبیه نسیم سحر برو

با هر قدم که می روی از دست می روم... از پیش دیده ی پدری خون جگر برو

شرمنده ام که کام تو میسوزد از عطش... با سوز کام تشنه به کام خطر برو

بابا برو ولی پسرم ! نور دیده ام...! حالا که می روی کمی آهسته تر برو

السلام علیک یا علی اکبر بن الحسین(علیه السلام)...






بسم رب الحسین(علیه السلام)...        

"اللهم عجل لولیک الفرج"

سید بن طاووس(ره) در کتاب الملهوف(اللهوف) خود می نویسد:

هنگامى که حسین(علیه السلام) شهادت جوانان و محبوبانش را دید،تصمیم گرفت که خود به میدان برود و ندا داد... "آیا مدافعى هست که از حرم پیامبرخدا(صلى الله علیه و آله)،دفاع کند...؟ آیا یکتاپرستى هست که درباره ما از خدا بترسد...؟ آیا دادرسى هست که به خاطر خدا به داد ما برسد...؟ آیا یارى دهنده اى هست که به خاطر خدا، ما را یارى دهد...؟"

پس صداى زنان، به ناله برخاست... امام (علیه السلام)، به جلوى درِ خیمه آمد و به زینب(علیهاالسلام) فرمود... "کودک خُردسالم را به من بده تا با او، خداحافظى کنم"...

او را گرفت و مى خواست او را ببوسد که حَرمَلة بن کاهِل ، تیرى به سوى او انداخت که در گلویش نشست و او را ذبح کرد... امام(علیه السلام) به زینب(علیهاالسلام) فرمود... "او را بگیر ...!" سپس، کف دستانش را زیر خون [گلوى او]گرفت تا پُر شدند.... خون را به سوى آسمان پاشید و فرمود... "آنچه بر من وارد مى شود، برایم آسان است؛ چون برخدا پوشیده نیست و در پیش دید اوست"...

امام باقر علیه السلام [در باره آن خون] فرموده است... "از آن خون، یک قطره هم به زمین، باز نگشت"...

ای اهل عزا اجر شما با علی اصغر... مهمان حسینیم  بگو یا علی اصغر

این کودک شش ماهه گل باغ رباب است... پرپر شده در گلشن زهرا علی اصغر

هر کس که به گهواره ی دل جا دهد او را... او را بدهد در حرمش جا علی اصغر

ای سینه رنان دامن شش ماهه بگیرید... چون کرده به هر درد مداوا علی اصغر

طفلش مَشُماری که بود باب الحوائج... پرونده ما را کند امضاء علی اصغر

بر مجلس یاران حسین سر زند از لطف... همراه عمو گیرد اگر پا علی اصغر

احرام عزا بند که با ناله بگوییم... لالا پسر فاطمه لالا علی اصغر

 

در «زیارت ناحیه مقدّسه» آمده است :

"السَّلامُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَینِ الطِّفلِ الرَّضیعِ، المَرمِیِّ الصَّریعِ ، المُتَشَحِّطِ دَما ، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِی السَّماءِ ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ فی حِجرِ أبیهِ ، لَعَنَ اللّه ُ رامِیَهُ حَرمَلَةَ بنَ کاهِلٍ الأَسَدِیَّ وذَویهِ"

سلام بر عبداللّه بن الحسین، کودک شیرخواره تیر خورده ضربت خورده به خون تیپده که خونش به آسمان، پرتاب شد و در دامان پدرش، با تیر، سر بُریده شد! خدا لعنت کند حَرمَلَه بن کاهِل اسدى و همراهانش را که به او تیر زدند.






بسم رب الحسین(علیه السلام)...

"اللهم عجل لولیک الفرج"

درشب عاشورا که امام با یارانش اتمام حجت فرمودند و به آنها وعده شهادت می دادند،طفلى سیزده ساله درگوشه‏اى از مجلس نشسته بود... روکرد به امام وگفت:عمو جان...! آیامن جزء کشته شدگان فردا خواهم بود...؟ نوشته‏اند اباعبدالله ازاو سؤالى کرد،فرمود:پسر برادر...! اول بگو مردن پیش تو چگونه است،چه طعم ومزه‏اى دارد...؟عرض کرد "از عسل برایم شیرین‏تر است"... حضرت فرمود:بله فرزند برادر... ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت... گفت:خداراشکر،الحمد لله که چنین حادثه‏اى رخ مى‏دهد ...!

بعداز شهادت جناب على اکبر،همین طفل سیزده ساله مى‏آید خدمت امام درحالیکه چون اندامش کوچک است اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آید...!فرمود:عمو جان...!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم...(در روز عاشورا هیچکس بدون اجازه اباعبدالله به میدان نمى‏رفت...!هرکس وقتى مى‏آمد،اول سلامى عرض مى‏کرد...به من اجازه بدهید)... اباعبدالله به این زودیها به او اجازه نداد... بعداز اصرار فروان اذن میدان گرفت و قاسم و عمو درآغوش هم شروع کردند به گریه کردن...

این طفل فوراً سوار براسب خودش شد.... همینکه مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد...مردم...! اگر مرا نمى‏شناسید،من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.... این مردى که اینجا مى‏بینید و گرفتار شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است....

جناب قاسم به میدان مى‏رود... من نمى‏دانم دیگر قلب ابا عبد الله درآنوقت چه حالى داشت... منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فریادِ«یاعماه‏»قاسم بلند شد... هیچکس نمى‏داند که قضیه از چه قرار است... همینکه غبارها نشست،حسین(ع) را دیدند که سرقاسم را به دامن گرفته است... درحالیکه جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى میکند و از شدت درد پاهایش را به زمین مى‏کوبد... شنیدند که اباعبدالله چنین میگوید... پسر برادرم...! چقدر برمن ناگوارست که تو فریادکنى یاعماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد،چقدر برمن ناگوارست که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى برایت انجام بدهم...

"منبع: حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص"

قاسم است اینکه چنین دست به شمشیر شده... نوجوانی که به عشق تو حسین پیر شده

پر پرواز گشوده به دلش تاب نبود... حرفش این بود : عمو ! رفتن من دیر شده

زده زانوی غم و غصه و محنت به بغل... نگران بود چرا این همه تاخیر شده

از زمانی که اذان گوی حرم پر زد و رفت... اشک حسرت ز سر و روش سرازیر شده

مدد نامه ی بابا ز عمو اذن گرفت... همچو شیری که رها از غل و زنجیر شده

کمتر از ساعتی بر او چه گذشته است خدا... که قد و قامت او دستخوش تغییر شده

سنگ باران شد و زیر سم مرکبها رفت... پیش گوییّ عمو بود که تعبیر شده

می وزد بوی گلاب تن تو در صحرا... به گمان عطر مدینه است که تکثیر شده

 

السلام علیک یا قاسم بن الحسن(علیه السلام)...






بسم رب الحسین(علیه السلام)...

"اللهم عجل لولیک الفرج"

یکی از نوجوانان کربلا عبدالله بن الحسن(علیه السلام) بود... ایشان فرزند امام حسن مجتبی(علیه السلام) و نوجوانی ده ساله یا یازده ساله بود... عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود،از پیش زنان بیرون آمد... حضرت زینب(سلام الله علیها) خود را به او رساند تا مانع رفتن وی شود ... امام حسین(علیه السلام) به خواهرش فرمود: خواهرم او را نگهدار...! عبدالله نپذیرفت و به شدت مقاومت کردو چون عمویش امام حسین(علیه السلام) را زخمی و بی یاور دید،خود را به آن حضرت رسانید و گفت... به خدا قسم از عمویم جدا نمی شوم...

در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین(علیه السلام) روانه شد... عبدالله دست خود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد... عموجان...!

امام حسین(علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده...! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق می کند...

در روایتی دیگر آمده ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش امام حسین(علیه السلام)، به شهادت رسید...

امشب یتیم مجتبى دل مى رباید... با پاى عشقش تا عمو پر مى ‏گشاید
دستان خود را مى ‏کِشد از دست زینب... آخر رسیده جان او از غصه بر لب
یک لحظه دورى عمو شد قاتل او... حتى نشد زینب در اینجا حائل او
با نعره مستانه‏ اش برگفته عاشق... والله یک دم از عمویم لاافارق
کى بنگرم بر دلبرم شمشیر دشمن ... بر او سپر گردیده دست کوچک من
اکنون که غرق خون در آغوش عمویم... مانند اصغر حرمله زد بر گلویم
من در نماز عشقم و اصغر امام است ... دادم شهادت بر حسین، وقت سلام است

 

السلام علیک یا عبدالله الحسن(علیه السلام)...





صفحات :
|  1  2  3  >  |