دوباره عرفه... دوباره دلتنگی...
بازهم عرفه از راه رسید... مثل همیشه از همون شبای قدر فکر عرفه بودم... از میون بند بندِ دعای جوشن کبیر... از میون "یارب البیت الحرام... یارب الشهر الحرام...یارب البلد الحرام...یارب الرکن والمقام... یارب المشعر الحرام...یا رب المسجد الحرام"ها... از دلِ شبهای قدر... وقتی که از ماه رمضون جاموندم به فکر سفر افتادم... از همونجا بخودم وعده ی عرفه را دادم... همیشه برای عرفه دلشوره دارم... آخه عرفه "معرفت" میخواد... اگه بی معرفت باشی چیزی ازش نمیفهمی... خیلی راحت میاد و خیلی راحت میره... از طرفی آرامش عجیبی را در عرفه حس میکنم... از یه طرف دلم در صحرای عرفاته و از یه طرف قلبم در حرم آقام حسین(ع)... دلم از کربلا به کوههای حجاز میرود و میآید... سرگردان و آواره... چقدر خوبه اینجور آواره بودن...!
با دلتنگی اومدم... با معرفت به گناهانم... دیگه فرصتی برای توبه باقی نمونده... عرفه روزیه که باید معرفت داشت... باید به عرفاتی که در خودم بوجود اُوردم با پای دل قدم بگذارم... وقتشه خودم را به پای میز محاکمه بکشم و بی تعارف به قضاوت بنشینم و و به گذشته ی خودم عارفانه بنگرم و و صادقانه اعتراف کنم... تاکی اینهمه سرگردانی...؟! درسته توشه ای جز حسرت و آه ندارم و غرق در دریای گناهم... ولی روز عرفه روز گذشتن از این دریاست... روز رفتن و رسیدن به ساحل امن خداست... باید برسی تا بفهمی، که عرفات یعنی رسیدن...! باید جواب بگیری و داخل حریم خانه شوی...
از طرفی هم وقتی یاد چشم های پر از اشک آقا می افتم... وقتی یاد دلِ شکسته اش می افتم... وقتی به غربت آقا در صحرای عرفات فکر میکنم... دوست دارم از خجالت آب بشم... آخه تاکی...!!! چقدر آدم دوست داره عرفه،صحرای عرفات باشه... کنارجبل الرحمه... چقدر آدم دوست داره کنار آقاش بشینه و عرفه بخونه... ظهر روز عرفه بره در خیمه ی آقا منتظر بمونه تا آقا بهش اذن دخول بده... بره پیش آقا زانو بزنه و سرش را پایین بندازه... وقتی که آقا صداش زد،بدون اینکه سرش را بالا بیاره خودش را تو آغوش آقا ببینه... سرش را بزاره رو زانوهای آقا و بخاطر یه عمر دلتنگی زار زار گریه کنه... دستای گرم آقا را رو سرش حس کنه و به اندازه یه عمر دلتنگی باهاش درددل کنه...
از تو چه پنهان که دلم هوای شما را کرده... کاش میفهمیدم کجای این صحرا خانه داری آقا...! کاش بارانی از عطشم را با قطرهای عشق جواب میدادی...! کاش، ای کاشهایم اینقدر نبودند و میدانستم جواب تنهایی غریب و بیوقفهام را...! می خواهم خودم را رها کنم و با پای دل پیش شما بیایم... مرا با زمزمه های دعای عرفه ات هم سفر کن آقا...! دوست دارم عرفه را کنار شما بخوانم... کنار شمایی که عرفاتِ هر غریب و آشنایی!...
اما چقدر غروب عرفه دلگیره... حال و هوای ماه رمضون را داره... بعد از نه روز روزه داری و انس دوباره با خدا این دهه هم خیلی زود تموم میشه... آدم دلش برای اون همه راز و نیاز تنگ میشه... ولی دلخوشم که محرّمِ آقا نزدیکه...
ای غروب عرفه...! سلام مرا به مسافر همیشه ی خود برسون و چشم به راهیم را برایش بازگو کن...!