بسم رب الحسین(علیه السلام)...
"اللهم عجل لولیک الفرج"
از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسیکه موفق شد از اباعبدالله(علیه السلام)کسب اجازه کند،فرزند جوانش على اکبر بود... آمد خدمت پدر،گفت:پدر جان!به من اجازه جهاد بده...
درباره بسیارى از اصحاب،مخصوصاً جوانان،روایتشده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند،حضرت به نحوى تعلّل میکرد ولى وقتیکه على اکبر مىآید و اجازه میدان میخواهد،حضرت فقط سرشان را پایین مىاندازند... جوان روانه میدان شد...
نوشتهاند اباعبدالله(علیه السلام)چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود... ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد،چند قدمى هم پشتسراو رفت... اینجا بود که گفت:خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها میرود که ازهمه مردم به پیغمبر تو شبیهتر است...
اینطوربود که على اکبر به میدان رفت... بعدازآن که مقدار زیادى مبارزه کرد،آمد خدمت پدر بزرگوارش-که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده وبراى چه آمده است؟-گفت:پدر جان"العطش"!تشنگى دارد مرا مىکشد،سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است،اگر جرعهاى آب به کام من برسد نیرو مىگیرم وباز حمله مىکنم...
این سخن جان اباعبدالله(علیه السلام)را آتش میزند،میگوید:پسرجان...!ببین دهان من از دهان تو خشکتر است،ولى من به تو وعده میدهم که ازدست جدت پیغمبر آب خواهى نوشید... این جوان میرود به میدان و باز مبارزه میکند...
مردى است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است میگوید:کنار مردى بودم... وقتى على اکبر حمله میکرد،همه از جلوى او فرار میکردند... او ناراحت شد،خودش هم مرد شجاعى بود،گفت:قسم میخورم اگراین جوان ازنزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت... على اکبر که آمد ازنزدیک او بگذرد،این مرد اورا غافلگیر کرد وبا نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان ازاو گرفته شد بطورى که دستهایش رابه گردن اسب انداخت،چون خودش نمىتوانست تعادل خودرا حفظ کند...
دراینجا فریاد کشید... "یاابتاه!هذا جدى رسول الله"... پدر جان!الآن دارم جد خودم را به چشم دل مىبینم وشربت آب مىنوشم... اسب،جناب على اکبر را درمیان لشکر دشمن برد،اسبى که درواقع دیگر اسب سوار نداشت... رفت درمیان مردم... اینجاست که جمله عجیبى نوشتهاند..."فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى عَسْکَرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً "
"منبع:حماسه حسینی- شهید مطهری-با تخلیص"
حالا که می روی کمی آهسته تر برو... آهسته از مقابل چشم پدر برو
قدری قدم بزن پسرم در برابرم... آرام تر شبیه نسیم سحر برو
با هر قدم که می روی از دست می روم... از پیش دیده ی پدری خون جگر برو
شرمنده ام که کام تو میسوزد از عطش... با سوز کام تشنه به کام خطر برو
بابا برو ولی پسرم ! نور دیده ام...! حالا که می روی کمی آهسته تر برو
السلام علیک یا علی اکبر بن الحسین(علیه السلام)...